نوشته: معین(سید مهدی) کمالی
چکیده:
در منطقه چغامیش شهرستان دزفول شهری خفته است که روزگاری بُردارِ فرّ و فرهنگ و هنر جهانی بود، و امروزه در آرامگاهی آرمیده و با وِرد گمانه های تاریخ سواران و خرافه پردازان و باستان سرایان از آن یاد می شود.نام آن گندیشاپور[گندی=شهر ، شاپور=پادشاه ساسانی] است. شاید گندیشاهپور همان “وه اندوشاهپوهر” باشد، یعنی مهتر از انطاکیه[1]، گویند در آن اسیران انطاکیه را جای داده و از هنر و دانش آنان برخوردار گشته اند. در زبان عرب می گویند جندیساپور(جندی=سپاه- وابسته به لشگر). به هر نام و حال، این شهر را نخستین شاپور بنا نهاد و نزدیک به پانصد سال شهری بی همتا در زایش دانش و فرزانش خوانده می شد.
چه بسا می توان گندیشاپور را از نخستین شهرهای دانشگاهی جهان دانست که تا پیدایش مدرسه بغداد بی مانندی خویش را پاس می داشت. گویند به فراخوان دومین شاپور “تیادوروس” طبیب نصرانی برای درمان شاه به دربار خوانده شد، در آنجا ساکن گردید و پزشکی او در شهر گسترده و نامدار گشت. از این پی، راه پزشکی یونانی در این شهر هموار شد، دانش درمان استواری ژرفی یافت، و دانشنامه های یونانی به پهلوی برگردان شدند. دانشمندان گوناگون از کیش ها و گرایش های جورواجور مانند عیسویان نسطوری، سریانی زبانان،هندیان و زرتشتیان به پژوهش یادگارهای دانشورانه هندوان،یونانیان، واسکندریان همت گماردند تا دانشی فراخ و دربرگیرنده تر پدید آید. این روند با پذیرش اسلام به فراخی خویش ادامه داد و نقشی کارا در گوالش و پرورش زبان عربی و در پی آن، ساماندهی دانش های گوناگون به زبان عربی به جای آورده شد. اکنون این شهر در آرامگاه واپسرانی از فرهنگ تبارشکن امروزین آرمیده است، اما در کورسوی نگریستن به بازشناسیِ سزاوار آن، به لشگر پرسش هایی نیازمندیم که از ژرفای واپسرانی آن شهر مهجور، یاد و زندگانی پرفروغش را بر مزارآباد دلهای تبارجوی امروزین بازتابد.در این گام شایسته است که راه پرسش های شکیبا که در پی پاسخ های زودگذر نیستند هموار گردد. براستی پرسش هایی که در پی پاسخ رک و بی از پروای روح پاسخ اند، همواره به درد عمله های اجرایی می خورد، که با جان مهندسی و کارکردهای فنی، علوم انسانی را که در پیشه اندیشه و ژرفنگری ریشه دارد، به طرح و شکل و اجرا وا می دارد. این همان کردارهایی است که فرهنگ را بی از گوالش شناخت سرشت و سیرت آن به خط کش و متر و اندازه، و سود و بهره وری چنان فرو می کاهند که جز چاه فراموشی(واپس رانی) چیزی از آن نمی ماند. اما براستی پرسش ها، بنیاد گفتمان و گفتگو را که نبض های اندیشه است برپا می دارند. اینجانب با هدف درمیان گذاشتن پرسش هایی که بایستگی آنها را بازشناخته ام، اندیشجویان و پژوهشگران را دعوت به بازشکافی، بازشناسی، رساگرداندن، پیگیری و بازپرسشگری می کنم. و در این متن پرسش هایی را در گرایش خویش دارم که سرراست درباره ارتباط فراموشی و میراث فرهنگی بیان می شود. و این نگرانی را در دل دارم که چرا و چگونه سیاه ای میراث های فرهنگی، به ویژه گندی شاپور که ارزش دانشگاهی و فرهنگپروری آن چنان است که سکوی استوار و آغازکده ی بیدار جهان ایرانی در پیمودن راه دانش و دانشوری بوده را به ژرفای واپسرانی سپرده است!
پرسش ها:
-واپسرانی چیست و چرا اساسا باید میراث فرهنگی را در عمق واپس_رانی آن جستجو کرد؟
– گستره پژوهش های تاریخی- باستانشناختی تا چه میزان توان بررسی واپسرانی را دارد؟
– براستی چه پرسش هایی توان بررسی و پژوهش واپس رانی های فرهنگی را دارند؟
واژگان کلیدی: گندیشاپور، روانکاوی، واپسرانی، زمان تاریخی -غیرتاریخی، میراث فرهنگی
پیش درآمد: بایستگی شناخت واپسرانی
آدمیان برای پاسداری از “منیت خویش” [2]و جلب تایید و سازگاری با دیگران به سازوکارهایی پناه می برند که ایشان را از راستینگی روان به افسون های برساخته از زیستگاه و خوگیری های رفتاری دچار می سازد. این سازوکارهای منیتخواه با نیروی فراموشی که در سرشت آدمی استوار است کار می کند. به گونه ای که برای یافتن راه های سازش و سازگاری با جهانش، هر آنچه در دل و دنیای درونی خویش دارد را به آنان واگذار کند، از شور و شیفتگی خویش چشم پوشی کرده[3] و برای کاستن از تنش های پیشامدی که پندار مجازاتش را رقم می زنند، باور و مرام خود را پیرو و رام زمانه و اسباب آن گرداند. گاه پهنه این پذیرش آنقدر گسترش می یابد که در میان هزارتوی جنباننده ها و انگیزه های بیرونی دچار فراموشی دشخوار و درشت از سرشت خویش می گردد که در قاموس روانکاوان بدان واپسرانی می گویند. یعنی نهایت ناتوانی در بازیابی آنچه در سرشت رانه های فرد یا جامعه ای وجود دارد. در این نهشت فراموشی به شخصیتی اندک خواه و سازگار در جامه جامعه خویش در می آید و خود دست به کار فراموشی و فراموشگری می گردد. آنگاه هر کردار و گفتاری که به کار نیاید را بدست واپسرانی می سپارد تا خود را سهام دار بخشی از مزارآباد تاریخ کند. واپسرانی که با کردارگمانه زنیِ خطای اسنادی[4]، باورهای کلیشه ای[5]، پیشداوری و تبعیض همکار و همگام است در وضع اجتماعی بشر به دست کارگزارانی[6] سپرده می شود تا روان تاریخ و دهر و سرمد را به گمانه های ناشکیبا و کوراندیشانه دچار سازند. کارگزارانی که در ویژهکاری(تخصص) مانده اند، و یا با تب وتاب ناجوربینی و شوربختی و افسوس به جهان می نگرند [برخی از روشنفکران تاریخ معاصر را اینگونه برساخته اند!]، و یا زودگذر و برانگیخته وار(عوامانه) در برابر هر فرآیند نیازمند به پرسش و شکیبایی رفتار می کنند؛ و یا آنچنان در خود فرو می روند که هر چه در جهان وجود دارد را پوچ و بی اعتبار بشمارند… این چهار کارگزار گمانه زنی، وامدار هویت واپس رانی اند و برسر بنیان رانه های زمان نیز[ مانند تاریخ، دهر[7] و سرمد[8] دبوس[9] گمانه می زنند. اما درک زمان در هر مدار خویش به گوالش[10] و ژرفنگری بر بنیان کشش پایدار هر اندیشمندی به اندیشه زمان بستگی دارد. و هر انسان خانه زده که ادب و علم و فرزانش و هنر را به روابط وابستگی های خانگی فرو می کاهد، توان این اندیشه را نخواهد داشت، زیرا زبان خانه زبان ورود به جهان فراخ ادبیات و علم نیست، و هنوز درگیر روح درستکاری و نادرستی فرمایشات خانگی است، که اگر به هر علم و ادب و فلسفه ای روی آورد، همدستی وفادار به واپسرانی آن دانش ها به سود پندارهای خانگی خود می گردد.
میراث فرهنگی در عمق واپسرانی
براستی میراث فرهنگی شکلی جامد و یا کالایی عتیقه در موزه نیست. بلکه رانه ای جاری و برقرار در روح فرهنگی است که به اکنون آمده است. میراث خون دارد، و نشان تباری است که بایستگی خویش را در فرزندانش می نمایاند. فرزند میراث دار است، و میراث پدر را روانه موزه نمی کند، و یا آن را در نمایشگاه گردشگران بی آنکه اراده آن را استوار نکرده باشد، قرار نمی دهد. اگرچه آدمی در تنگنای حافظه خویش دست اندرکار فراموشی و یادداری ضرورت های زیست شناختی خویش می گردد، اما گوهر و روان زمان با همه آثارش در او تنیده و بیدار است.اگر از خط راست علیت نگاه کنیم هر کرداری از پس کرداری دیگر می آید،اگر از ضرایب همبسته بگوییم رابطه مثبت و منفی میان امور برقرار است و اگر از روش های نگریستن[مستقیم و غیرمستقیم] بهره بجوییم می بینیم که چگونه آثار گذشتگان بر وضع کنونی ما سایه افکنده است.
اما جدایی رویداده در زمانه، با رویکرد زمانه زدگی که کارگزاران خود را بر اراده واپسرانی می گمارد و از جایی که ایستاده اند[در باورهای زمانه خویش] به ترسیم و تقسیم میراث می پردازند، نه از جایی که باید برای آگاهی از ژرفای میراث ها جایگیر شوند، یعنی درک از مفهوم زمان[11] که بیانگر سیر دگرگونی و دگردیسی زمانه ها(دوران ها) و کارایی آن بر سیرت کنونی هرفرهنگ است. پس نمی توان براحتی با وجود منیت زمانه زدگی و تنگنای حافظه که میراث فرهنگی را در بهترین حالت، شکلی نیمه آشکار-نیمه پنهان و در حالتی دیگر ناآشکار و رازناک جلوه می دهد، به دانش برآمده از ویژهکاران و روشنفکران زمانه متکی بود.
تاریخ روان(روح) یا روان تاریخ! دانش تاریخ تا چه میزان توان بررسی میراث فرهنگی را دارد؟
فرهنگ یعنی مجموعه ای از دانش ها،باورها،ارزشها و آداب و رسوم که در جامعه ای نهادینه گشته و عموما از زمانه ای به زمانه دیگر، از نسلی به نسل دیگر با تغییری کم و بیش ترابرده می شود.از جایی که فرهنگ کرداری است که وابسته به هستنده انسانی است پس بن آن را باید در روان انسان جستجو کرد. روان[با پسوخه-سایکولوژی یکسان پنداشته نشود]روح و جریانی است که جریان هر کشش، انگیزه و گرایش آدمی بدان وابسته است.[12] پس نام ها و عنوان ها و شگردها و روش ها همگی کرانه های مشاهداتی انسان اند که در برابر فضای فراخ و ضمیر زمان و جهان مانند شمعی کمنور برای روشنکردن عالم است! حال هر چقدر مطالعات تخصصی درباره فرهنگ فراخی داشته باشد، باز نمی تواند بدون درک از توانش های “درون بنیان روان” به سرانجام برسد. فرهنگ را نه تنها از کردار ظاهری مردمان می شناسیم[کاری که ویژهکاران می کنند] بلکه برجسته ترین بررسی از شناخت فرهنگ و میراث آن، از آن حیث بایسته است که پیرو درونیات هزارتوی انسانی است. پس دیدگاهی که در میان همصنفان خویش در پی اجماعِ بیرونی باشد، تنها درباره تظاهرهایی که به واژه فرهنگ می انجامد متکی هستند نه به کنه و فرآیند رانه ای که آن را می آفریند!
تاریخ و باستان شناسی دو ویژهکاری هستند که با یاری مردم شناسی و جامعه شناسی کار پژوهش درباره میراث های فرهنگی را انجام می دهند، اما براستی درباره ژرفای بررسی آنها باید شناختی از میزان شناخت آنان بدست آید.
-تاریخ در هستی خویش نمودی است از جهت یافتگی اندازه های یک خط از “گذشته تا اصل تا…”.انگاره اندازه هایی که فاصله ها را مشخص ساخته و آنگاه رویدادها را در میان فواصل آن جای می دهد.
-تاریخ بر خلاف هندسه نوروزی که از خط دوری پیروی می کرد این بار در فرم[نه محتوی]ازخطی صاف پیروی می کند و با آثار گذشته های به پایان رسیده و گاه تکرارناپذیر نمودار می شود.
-فاصله ها با میزان هایی چون دور و نزدیک/کهن و جدید/باستان و وسطی و معاصر، مشخص می شوند که نشان می دهد این پنداشت مطالعاتی برخاسته از دالی است که از “ادراک حد گذار زمان” سرچشمه می گیرد.
نتیجه آنکه علم تاریخ برپاداری چیرگی و خبرگی بر دانش هندسی خط و فواصل رویدادهاست. فواصلی که بر اثر تلقین و اجماع و آموزش و تکرار به حوزه ادراک بشری دمیده شده و با ایجاد گزاره های برساخت دوران(روزگار)در فاصله بندیها،به ذهنیت “پیش و پس”اسکان یافته است. پس تاریخ با خیزی از روان آدمی که به این تنسیق هندسی مبادرت می کند معنا می یابد. حال آنکه اهمیت میراث فرهنگی با گستره ای بیشتر از شاخه ای از هندسه ، و بر بنیان روان آدمی شناختنی است. در این بررسی است که باستان شناسی که بیشتر دانشی مهندسی است که با دمیدن کارکردهای تاریخی عمل می کند، بایسته است که خود را نه تنها پایبند به تاریخ نکند، بلکه از آن به عنوان متغیری مستقل بهره بگیرد و همچنین متغیرهای مستقل دیگری مانند اسطوره شناسی و الهیات و هستی شناسی را نه تنها در درسنامه ها بلکه در پیشه رشد فردی یک باستان شناس بگنجاند، اما اگر سطوح این مطالعات تنها پایبسته به زبان علم تجربی باشد و از زبان فلسفی و هنری و ادبی عاری باشد کاری برای راهیابی به واپسرانی از ایشان ساخته نیست.
روانکاوی و واپسرانی
روانکاوی[نه سایکوآنالیز][13] در پی یافتن فرآیند یا همان رانه ای است که در ذهن ناهوشیار آدمی قرار گرفته و اساس انگیزه ها و احساسات و کردارهای آن را مشخص می سازد.این دانش نه درآرای فروید و طرفدارانش تثبیت می شود، و نه به بازی های رواندرمانگران محدود می گردد. روانکاوی یعنی کاویدنی فراسوی ذهن هوشیار[که عموما علم تجربی بدان می پردازد]، کاوش در احساسات و انگیزه هایی که در کثرتی منسجم و نامنسجم پدیدار می شوند. در اینجا باید بگویم که روانکاوی تجزیه و تحلیل و برآمدن از ویژهکاری های یک دانش آموخته روانپزشکی یا روانشناسی نیست؛ بلکه کاوش در همه دانش ها،امکانات و ناممکن های درونی و بیرونی آدمی است، نه پایبندی به یک روش و یا مکتب و یا حتی گفتمان دانشگاهی که ریشه در زبان محض علمی دارد[ تا حتی اگر به زبان فلسفی و هنری مبادرت کند همچنان در محدوده زبان علمی عمل می کند، زیرا دارای ساختار است و هر ساختاری دارای قوانین، و هر قانونی قابلیت بررسی با ویژگی های علمی را دارد…].روان رودی جاری و سیال در سیرت هستندگان مشاهدگر است و هنگامی که این هستنده آهنگ و اراده کاوش در این سرشت را دارد و هماره در پی پدیدارهای این سفر پر فراز و فرود باشد نام روانکاو را می گیرد.اما آنجا که روانکاوی با تعیین مرزهای بسته پژوهشی بخواهد جریان هزارتوی مغامر آدمی را پیش برد، آنگاه دچار گرفتاری در مشاهدهپذیری های خود گشته و از سرچشمه مشاهدگی خویش به زندان هندسه ای مشخص مجبور به ویژهکاری می گردد، این ویژهکاری تمرکزی بر ذره های موضوعی را ایجاد کرده و ناگزیر از واپسرانی می شود. روانکاوی هر آنچه را که در پشت هوشیاری(واپسرانی) واقع گشته را از طریق پیمودن زبان های خانگی(وابستگی ها و دلبستگی ها)، زبان ادبی(مرمت زبان خانه)[14]، زبان علمی، زبان فلسفی و زبان هنری که همگی به رشد(گوالش) روانی بستگی دارند طی می کند. گوالش روانی بدین معنا نیست که هر کسی که در رشته ای دانش آموخت به اصالت آن هم دست یافته است، بلکه این یک فرآیند دگردیسی در روان آدمی است و به تجربه درونی و انعکاس های بیرونی آن بستگی دارد. پس روانکاوی در خانه و علم و فلسفه و ادب و هنر مسافری کاوشگر است. به همین سبب، بازشناسی میراث های فرهنگی را که به دست انگاره های روزگارزده در روانی امروزین تعبیر و تفسیر می گردد را بر نمی تابد. بلکه آن را در اصالت کسانی می جوید که مقیم در روانی هستند که آن روان به آنجا کشش ژرف و پایدارِ درک زمان در هر ساحتی را بدان ها می دهد: درک زمان دهری، تاریخی، سرمدی، پیدایشی،نوروزی، بازگشتی…
اما متخصص در زبانی سرراست و عاری از احساس همسویی و بدون لحن و موسیقی نهفته در روح فرهنگی بدان می پردازد. تا حتی برخی از اسطورهشناسان به نام ما بی آنکه در گوالش و اهلیت زمان اساطیری خود را بیابند، با پیکره دانش آموختگی های تاریخی، زمان اسطوره را با جهل و افسانگی یکی می پندارند. براستی رسم راه یابی به مرحله رشد علمی گذشتن از مرحله ادبی و خانگی است، نه ماندن در خانه ای که به “علم مدرسه” آغشته گشته و از ادب جا مانده! چه برسد به روح فلسفه و هنر که عالمی می خواهد که طنین ادب فرهنگ را شنیده باشد. باری، بررسی میراث فرهنگی کاری آزمایشگاهی نیست و یا حوزه تمرکز متخصصان بی روح نیست.نمی خواهم با ایجاد خط مشی خود بگویم راه و چاه چیست چون این جسارتی درشت است و من تنها مشاهدگری هستم که با ایجاد پرسش در پی برانگیختن اندیشه ورزی است. اندیشه ای که میراثش را در مرزهای علم بی ادب نمی شناسد، بلکه با فراخی درونکاوانه بسوی ادب و علم و فلسفه و هنر…سفر خویش را آغاز می کند و می داند که شعر در نثر علمی همانقدر ضروری است که تنسیق های بی نوای گزاره ها، ومفاهیم در هر طیف و هر موضوعی همانقدر قابل اندیشه اند که نیازمند سه نقطه در پایان هر عبارت، نه نقطه سرخط های محققان بی ادب!
زبان ادبی و درک همزمانی راهی برای پایان واپسرانی
از جایی که هر پژوهش، دریافتن و پیبردنی نیازمند مشاهده است پس درک درست از مشاهده بایسته است. یعنی مشاهده که مبنا و مبدا هر بررسی است را دومین و ابزاری نسازیم و آن را پیشه اصلی کردار پژوهش خویش قرار دهیم. پس قرار نیست که مشاهده همان عمل دیدن یا بررسی باشد بلکه وجود آن بنیان بودن و شدن فرد است[هیچ لحظه ای در زندگی بشر بدون مشاهده سپری نمی شود]. مشاهده یعنی “یکدیگر را رویاروی نگریستن”.[15] سه واژه در کنار هم مشاهده را می سازند. یکدیگر اگر در رویارویی به نگریستن می پردازد، پس زمان نزد آنان همان همزمانی است زیرا کسی نمی تواند رویاروی گذشته یا آینده دیگری را بنگرد.آنچه رویاروی هست درهمان زمان رویارویی نگریسته می شود. زبان ادبی که برخاسته از احساسات ژرف آدمی است که در سامان کلامی حرکت می کند فرد را در همزمانی احساساتش با مجموعه ای از رخدادها و فرآیندها قرار می دهد گویی که فرد در همبستگی های همسنخ با احساستش قرار می گیرد.زبان ادبی با عناصر نمادین مجاز و استعاره که اساس سامانه های ادراکی ما هستند واپسرانی های بی کلام را به راه اندازی کلامی که پیش درآمد اندیشیدن است وا می دارند. و همین امر همزمانی، احساسات فرد را با رویدادهایی که پیشتر فراموش شده بودند همراه می سازد طوری که زبان ادبی تنها راه مرمت واحیای اندیشیدن برای ورود به زبان علمی است.هنگامی که فردی بدون عبور از گذرگاه ادبی وارد روش های علمی می شود با هر گزاره علمی راهی بسوی آینده باز می کند که فردیت آدمی رابیش از آن که در سرشت خویش درگیر سازد او را به بازی های مستند سازی و عینیت سازی هایی می کشاند که احساسات واقعی در آن معلق و واپسرانده شده باقی می مانند…پس هیچ علمی بدون زبان ادبی درستی ندارد حتی اگر مورد اجماع عینیت سازان همصنف باشد…
درک و دریافت میراث فرهنگی هنگامی است که فردی که در فرهنگی ویژه زاده و پروده گشته قرار است نگرش های پدیدار گشته نیای خود را بازشناسد.میراثی که اساس وجود و هویتش را در فرهنگی ویژه سرشته ساخته و سکوی پرتاب و سرآغاز کردارهای پسین اوست، می داند که هر سویی که رود بای از جایی حرکت کند که او را در زاییده و پرورانده است، از آنجایی که فرد پیش از آموختن زبان، در زبان فرهنگی خویش زاده گشته، هنگامی که با ادبیات خود همسو و همدم می شود، وضع همزمانی عناصرفرهنگی مشخصی در روان و نگرش او بیدار می گردد، و نوعی احساس نزدیکی و دورشدگی از آنچه که تعلق اوست شکل می گیرد.یادمان باشد که هر علمی وابسته به مشاهده ای است که از روان ویژه ای برخاسته پس هیچ روانی بدون انگیزه ها و احساسات همزمان شده اش معنا ندارد و هیچ علمی بدون روان فرد معنا ندارد.عالم در هر رشته ای همانگیزه ها و همسنخ های خویش را می یابد و با افکار نزدیک به هم، بررسی های خویش را دنبال می کنند.پس آن عامل اصلی که روان های همسنخ را کنار هم قرار می دهد تنها نوعی گرایش روانی همسو است.
و گندی شاپور…
اطلاعات من درباره شهر گندی شاپور بسیار محدود است و نتوانستم منابعی اساسی برای آن بیابم، که قامت راستین آن را نشان دهد. اما بر روال پایبندی خویش به آگاهی از فرهنگ و زبان سرزمینی که در آن زاییده و پرورده گشتم، و با دانش کمی که درباره آن بدست آورده ام، همراهان و همسفران را به اندیشه درباره آن و هر آنچه که ممکن است به فراموشی درشتی سپرده شده باشد، دعوت کنم. گندیشاپور برگی است درخشان از سرزمین ما ایران! اما قرار نیست که یافتنش تنها حس ملی مرا راضی کند، نه ابژه ای است که خویش را سوژه ای برای بررسی و شناخت آن بدانم! که من خود را گرفتار “خانه بازی های ملی”[16] و تحقیقات ویژهکاران و گمانهزنانِ بازی های سوژه- ابژه نمی کنم[17]. بلکه بسیار فراختر مرا وا می دارد که دریابم که وجودم و خانه ام چگونه در گذار تنگ اندیشان روزگاران در خاک آرمیده، تا جایی که راه ادب و جایگاه علمی آن بر مردمان سرزمینم پوشیده نگاهداشته شده است. چگونه روان این سرزمین را با پنداشت های تاریخی و نه سایر ادراکات دیگر از زمان به ژرفای انکار و واپسرانی مدفون ساخته اند.به چه مصلحت سوداندیشانه ای پاربنی از سرزمین مرا به زیر خاک برده اند، و اساس تکنوکراتیک و اصلاحات ارضی خود را بدان تحمیل کرده اند! و به چه جراتی با لحن های سرد آزمایشگاهی و گمانه زنی های سودجویانه، تاریخ سرایی می کنند!
نتیجه:
تراز هر سنجش و پیمودن راه، آگاهی روانی[ونه تنها آگاهی مطالعاتی] از وضع خانه، ادب، علم، فلسفه و هنر است و هر نگاه تک سویه به فرجام تنگنای سوگیری می انجامد. سوگیری ها اساس فراموشی درشت یا همان واپسرانی هستند، که پیوند فرد را با میراث فرهنگی خویش جدا می ساند، و رسم فرزندی را که فرّ زندگی را پیش می برد، در میان روزگاران بی از درک سایر جلوه های زمان به یتیم زمانه زده بی تبار جامه می پوشانند.
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته ام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار و بازارها[18]
منابع و ماخذ:
امیدوارم یاد بگیریم که گزاره های قابل اندیشه پیش رو را به اعتبار منابع و ماخذ پیشین ملبس نگردانیم و خودایستایی هر نوشته ای را در جایگاه راستین آن بشناسیم. اگرچه نقل ها نیازمند ارجاع درست اند، اما دستکم به پرسشگری همانقدر ارزش دهیم که به قوت قلب صاحب نظران پیشین متکی هستیم…
[1] شهری در ترکیه امروزی
[2] فردیت آدمی در فهم یکدیگر است، نه تثبیت در فهم من و یا تلاش برای فهم دیگری
[3] رانه ای که پیمودن زندگی را در فرد بیدار می کند، در حصار تربیت های فرمایشی اسیر و پنهان می گردد
[4] نسبت دادن صفت به کسی به جای درنظر گرفتن رفتار و شرایط او
[5] انگاره هایی که با قضاوت پیشوندی “همه، هر و هیچ” درباره ویژگی های گروهی از خانواده ها، اقوام یا ملت ها گفته می شود
[6] کسانی که رانه مسنجم و سرشتی را به پیروی از زیستگاه زمانه خویش فرو نهاده اند و عاملین اصلی سوگیری و واپسرانی اند
[7] روزگار بی پایان ، پندار ازلی و ابدی سیرت زمان
[8] زمان جاوید و همیشه برپا
[9] گرز
[10] رشد و نمویی که پیوستگی خویش را حفظ می کند
[11] زمان و زمانه یکسان نیستند
[12] کتاب های هستبن و جهت، از جایی که هستیم، زبان و زمان (معین کمالی)
[13] واکاوی پسیخو(سایکوآنالیز) را با روانکاوی که اساس فارسی آن کاویدن روان است یکسان ندانیم.
[14] منظور از زبان ادبی، دانش ادبیات نیست، بلکه مرحله و کوالشی از فرد است که مشکلات برآمده از خانه مانند احساس امنیت و عدم امنیت را به رساترین حالت های تراژیک، حماسی، غنایی،… بیان می کند. تا زمینه های رشد فراتر از خانه مانند علم که زبانی جهانشمول است را دارا شود. و همچنین فلسفه که اشتیاق پایدار به فرزانش است…
[15] نظریه مشاهده در کتاب زبان و زمان
[16] تثبیت در زبان خانه
[17] بی آنکه از ضمیر مرکب یکدیگر آگاه باشیم
[18] مولوی (محمد بلخی)