گفتگو با معین کمالی درباره روانشناسی ایرانی

گفت و گو با دکتر-معین-کمالی
گفت و گو با دکتر-معین-کمالی

مصاحبه گر :آزاده داورزنی:مشاور روانشناسی و پژوهشگر روانشناسی ایرانی

– با توجه به بازنگری در روان­شناسی ایرانی که در کتاب ها و نوشته های شما مطرح گردید  گویا میان  روانشناسی و روانکاوی از طرفی و سایکولوژی و سایکوآنالیز تفاوت قائل هستید.

 برای بازگفت مناسب یکسانی و نایکسانی روانشناسی و سایکولوژی[1]-نخست باید ذهن از عادت هایی که به تعاریف رایج پیدا کرده فراتر رود.از جایی که جامعه علوم انسانی در تاریخ معاصرمان بسیار بیشتر از آفرینش های سامان­مند و بن­شناختی(بنیان شناخت)،دانش خود را از گردآوری ها و ترجمه‌ ها دریافت کرده و در پی برابرسنجی خود با استانداردهای جهانی و یا نهادهای خودتاسیس بوده پس ناگزیر در پی این سازگاریهای زمان­مند “قامت راستین روان” زیر بار سنگین ترجمه ها و کارهای سازمانی-آکادمیک به یک میراث زیرخاکی تبدیل گشته که برای آشکارشدنش رشد روان ادبی-علمی-فلسفی-هنری لازم است.قرار نیست مفهوم روان که از فراخنای تاریخی-اسطوره ای ایرانیان برآمده بازیچه دست سایکولوژیست ها و یا گرفتار تنگنای ذهن تخصص گرایان شود.وهمچنین روانشناسی بازی مربیان موفقیت کسب وکار در کوچه و بازار و پکیج های آموزشی نیست…

روان آن­قدر در حوزه فلسفه و هنر و ادبیات در مدارهای “معرفت” و “هستی ­شناختی” مهم است که نمی توان براحتی هر تعریف و قالب سازمانی را بدان نسبت داد.نمی توانم باور کنم که تا “رشد روانی”ممتازی در فرد شکل نگرفته باشد،چطورفرد می تواند مفهوم روان را در کردار زندگی­نوردی خویش بنوشد و بپیماید! و یا آن را تحلیل و ساماندهی کند! مگر می شود که بدون رشد روانی “شناخت “را که خودش رده ای از روان آدمی است را پیشه خود سازد؟آیا براستی فقط با رفتن به دانشگاه های رنگارنگ و ارایه پایان­ نامه هایی با قالب های یکسان واعتبار سازمانی که هر انسانی [با هوش متوسط+ کمی علاقه+ شخصیت مطیع+عمل=فارغ التحصیل]فرد می تواند بدان دست یابد!هدفم این نیست که بگویم نباید چنین کارهایی صورت بگیرد و یا روانشناسی نباید در چنین فضاهایی وجود داشته باشد بلکه معتقدم میان جایگاه عمله روا­نشناسی که فقط عمل می کند و حکیم روان­شناس که هم می اندیشد و هم وارد کردار روانشناختی می شود باید تفاوت قایل شویم.رشد روانی اندیشه درک دانش روانشناسی است.

-آیا این تفاوت همان چیزی است که در کتاب زبان و زمان هم بیان کردیدکه زمانه و زمان باهم متفاوتند.زمانه پدیداری از زمان است و رشد روانی علم و فلسفه و هنر درک زمان را دارد و نه سازشکاری های زمانه را…

بله مفاهیمی وجود دارند که نیاز به درکی فراتر از زمانه(دوره)دارند یعنی به پیکره کلی “زمان”مربوط اند و اساس بن­شناختی دارند.روان آدمی نیز باید در سیرت و سرشت بنیادی خودش یافت شود نه در حصار زمانه اش.در غیر این­صورت ناگاه،سرسری،شتابزده و سازشکارانه آنها را ترجمه و تعریف می کنیم.که این کردار گاهی مایه سردرگمی های فردی و فرهنگی می شود زیرا چیزی وجود دارد به نام “ناخودآگاه” که طیفی فراختر از هوشیاری زمان­منددارد.البته باید بگویم که سخن من نشان اعتراض به این هوشیاری های وابسته به زمانه نیست! بلکه در جایی و از جایی که ایستاده ایم و کوشش های موجبه و سالبه پژوهندگان گذشته را دیده ایم باید سخن را به سنجش دوباره فرابخوانیم و اینگونه توسعه دانش را یاوری کنیم.حال با این پیش­ درآمد نخستین چیزی که باید بدان اشاره کنم اساس بن­شناختی روان و پسوخه است.پسوخه اساسا اسطوره یونانی دارد و خاستگاه فلسفه و ادبیات غرب و روانشناسی ویژه غربی را می‌طلبد.در واقع پاسخ یک کیفیت از روح (روان)انسانی است و تمام  روح انسان را دربرنمی گیرد،در یونان باستان واژگان دیگری هم برای  روح استفاده می‌شود مانند[2] بیوس،کرادی،اتور[3]،توموس و واژه‌هایی از این دسته است که هر کدام که به تاریخ معاصر می رسند به رشته ای تخصصی تبدیل می شوند.اهمیت تحصصی شدن آنها این است که این پیکره های محدود خصلتی منفعلانه دارند یعنی با نیروی لوگوس(لوژی) به شناخت در می آیند.ما نمی‌توانیم صرفاً یک مفهوم محدوده دار را  که از یک جایگاه ویژه و تبارویژه ای ازفرهنگ یونان برخاسته است و با یک اسطوره متناهی کرانه های خود را باز می­یابد هم ­ارز روان بدانیم.زیرا روان واژه ای است کامل­تر،­جامع­تر ودربرگیرنده­ تراز پسوخه که عنصر شناسایی یا لوگوس خیز یا یکی از ویژگی های آن محسوب می شود.روان در باور و قاموس ایرانی تعریفی فراخ  و فراگیر دارد.با همین راهنماست که ما با “خود روان” سر و کار داریم که در فرهنگ فارسی روح زندگی انیسان(انسان)[4] است.در ادبیات فارسی روان در کنار جا[5]ن قرار می‌گیرد:جان خوی مادی دارد و روان همان سرشت روحی است.پس وقتی ما می‌گوییم روانکاوی سیرت فارسی این نام را درنظر داریم.درخاطر امروزین ایرانیان این ترجمه  از سایکوآنالیز شکل گرفته است که البته ترجمه‌ای هست که خیلی شکیل انجام شده اما همینکه شنیده شود فراخوان یاد فروید و یونگ و آدلر وهورنای،لکان،…می شود.پس اینجا روان­کاوی به خاطر محدود شدن در رویکردی برخاسته از نگرش های اروپایی ترجمه صحیحی نیست! و ترجمه درست­ترِ سایکوآنالیز[6]  “واکاوی پسوخه” است.و کسی که بدان می پردازد “واکاوپسوخه”نام دارد[با حفظ جایگاه صورت­واژه پسوخه]و اما در زبان فارسی واژه روان + کاوی  دو بخش دارد که تقدم روان در آن ضرورت دارد.زیرا روان سرشت و هست­بن هر شناخت یا کاوشی است.پس اگر روان با شناسنده روان که اسم فاعل است بی از سرشت روان عمل کند مغالطه ای بیش نیست.زیرا هیچ شناحتی بدون خیزهای روانِ شناسنده معنا ندارد.من این موضوع را درکتاب های “هست­بن و جهت” و کتاب “زبان و زمان” تشریح کرده ام. ودوم کاوش یا شناسی!اینجا روانکاو که اسم فاعل است طبیعتاً چه کسی است؟کسی که روان را با مختصات خاص خود می‌کاود پس نه کسی که روان را تحلیل می‌کند.کسی که پیوسته “در آن روان” و با توانش همان روان دست به کاوش می‌زند .

شما با توجه به تجربه کاری که در این سالیان داشته‌اید معتقدید که روانکاوی ایرانی متفاوت با روانکاوی غربی است و حالا آیا روانکاوی غربی جوابگوی مراجعین ایرانی می‌تواند باشد؟

 ببینید رابطه روانکاوی غربی و روانکاوی ایرانی که در منطق به آن “عموم و خصوص من وجه”[7] می گویند،  یعنی از جهاتی همپوشانی دارند .مثلا بررسی علمی رفتار و فرآیندهای ذهنی که تعریف آکادمیک سایکولوژی است در روان­شناسی هم وجود دارد اما روان­شناسی محدود به بررسی علمی نیست بلکه علم خود یکی از پدیدارهای روان آدمی است.یا خصوصیتی که باید بدان توجه کرد این است که روانکاوی نسبت به روان تحلیلی که در غرب استفاده می‌شود تقدم دارد، عام‌تر هست و دربرگیرنده‌تر هست چون خصوصیت روان تکین است  در صورتی که “سایکی” از یک خاستگاه مشخص و از یک سیر خطی مشخص[8] برخاسته است.در اینجا چیزی که اهمیت دارد این هست که روانکاوی می‌تواند خوانشی داشته باشد از روان تحلیلی غربی ولی ضرورتاً روان تحلیلی غربی نمی‌تواند تمامیت روانکاوی را بشناسد اینجا یک سری نکاتی هست بدین دلیل  که وجه اشتراک این دو این است که هر دو به موضوعی توجه می‌کنند به نام ناخودآگاه و آگاهی. ناخودآگاه یعنی چیزهایی که دست خودمان نیست ولی زاییده سیرت و سرشت ما، فطرت ،تاریخ و خواستگاه تربیتی ما  و چیزهایی از این دست است ما نمی‌توانیم صرفاً ناخودآگاهی که متعلق به یک ملتی و یک فرهنگی هست ( امیدوارم اینجا کسی فکر نکند که من صحبت از ناخودآگاه جمعی یونگ می‌کنم ماجرا شباهت‌هایی دارد ولی ضرورتاً مساوی با آن نیست حالا در یک مجال دیگری در مورد تفاوت این روانکاوی و آن روان تحلیلی توضیح خواهم داد)  ولی اینکه زبانی که من ایرانی در آن متولد شده‌ام با زبانی که یک آلمانی در آن متولد شده است متفاوت است و شیوه‌های متفاوت تربیتی و شیوه‌های آداب و رسوم که بر من اعمال شده است مسلماً در ساختار سیرت من تاثیر داشته است و نکته دیگر مسئله کد وجودی  سرشت انسان است که سرشت هم یک جورهایی پیام ناخودآگاه را به من می‌دهد و طرح صیرویت یا همان شدن من را در می‌افکند پس این است که یک انسانی که می‌خواهد  وارد روانکاوی بشود حتماً باید متناسب با سیرت و سرشت خودش که متناسب با فرهنگ و زبان خودش است پیدا کند پس شما نمی‌توانید یک سری از الگوهایی که برخاسته از سیر دگردیسی های مسیحیت، یهودیت یا وابسته به یک دوره زمانی مشخص یا در سرزمین دیگر شکل گرفته را راحت تعمیم دهید  و این فرهنگ روانکاوی که امروزه در جامعه ما به نام روانکاوی دارد انجام می‌شود چیزی جز واکاوی سرگردان  نیست این را واقعاً به همین راحتی فروکاهی می‌کنند.

-تا حتی  این را ما در متون روانکاوی مشاهده می‌کنیم که شایسته‌تر می‌باشد که یک مراجع پیش روانکاو همزمانی شده خودش برود و می‌توان این را اضافه کرد که باید مراجع و روانکاو فرهنگ یکسان هم داشته باشند؟

 برخی ایرانیانی که در خارج از ایران هستند و با هم گفتگو می کنیم آنها معتقد هستند که روانشناسان و روانکاوانی که در آنجا هستند توان فهم احساسات ما را ندارند!زیرا احساسات ما برمی‌گردد به آن چیزی که در خاصیت‌های فکری و زبانشناختی ما وجود دارد یا آن چیزی که در نظام آیینی شایسته و ناشایستگی به ما گفته شده است!.. پس چگونه می‌شود یک روانشناس هر چقدر هم که خانه ای قوی از سایر فرهنگ‌ها ساخته باشد راحت بیاید یک شهروندی که از دیار دیگری برخاسته، و تبار و سرشت او متفاوت است و از آن  روان فرهنگ تازه پذیرفته هنوز فاصله دارد،بتواند راحت او را درک کند و احساسات او را  بخواهد حلاجی کند؟او صرفاً می‌تواند یک سری تحلیل‌هایی داشته باشد که آن تحلیل‌ها در حوزه زبان علمی است یعنی زبان مشترک جهانی.در صورتی که مسائل ناخودآگاه و عواطف برآمده از زبان ویژه  صرفاً تقلیل به مسائل علمی پیدا نمی‌کند.برخی از آنها در دسته زبان ادبی،خیلی از آن ها به زبان دلبستگی و تعلق‌های خانه  مربوط اند و برخی  از آنها به نسیان عمیق سپرده  شده‌اند و نیازبه مفهوم سازی مناسب و شایسته ای دارند.پس نیازمند زبان فلسفی هستند.و گاه چیزها هم مربوط به فضیلت‌های انسانی است که فرد به آنها تعلق دارد و بدان زبان هنری(سونری=فضیلت انسان) می‌گویند.

-شما الان به بخش چهارم از کتاب زبان و زبان یعنی پنج گردونه زبان اشاره کردید آیا این قسمت پنج گردونه زبان فقط مخصوص روانکاوی ایرانی هست ؟آیا می‌توان آن را در روانکاوی غربی هم استفاده کرد یا فقط مختص روان ایرانیان است؟

 نه تمام کوشش من این است که بگویم ما در فرهنگ ایرانی شاهد چیزی هستیم به نام روان همانطور که اشاره شد روان دربرگیرنده خیلی از دانش ها و حکمت هاست است زمانی که می‌گوییم روان نیازی نیست  که بگوییم بیوس یا بیولوژی جزو آن نیست یا پسوخه و کرادی جزو آن نیست!  روان شامل و دربرگیرنده همه مفاهیم می‌شود روان یک سری خیز و فرودهای خاص خودش را دارد که اگر بخواهیم ترسیم صریحی از آن داشته باشیم به آن می‌گوییم روان انسان مشاهدگی است روان یعنی مشاهده و مشاهده یعنی یکدیگر را رویاروی نگریستن. پس اینجاست که ما در فرهنگی پیوسته در حال نگریستن یکدیگر و در یک عنصر زمانی که به نام همزمانی شناخته می‌شود قرار می‌گیریم حالا مشاهده خود را چگونه نشان می‌دهد مسلماً من یک سرآغاز بودن دارم و آنجایی که بودن خود را آغاز می‌کنم و سرشت خودم را به خروش وادار می‌کنم،جایی که سیرت یا نظام تربیتی من در آن ساخته میشود آنجا خانه است زبان خانگی من: پدر و مادر من و از زبان پدر مادر من مهمترین زبان فرهنگی است که پدر و مادر من به واسطه عرف‌ها و آداب و رسوم و کلیت هنجارها آن زبان را به من آموختند و با آن زبان که من را تربیت کرده‌اند و با آن زبان که با من سخن گفته‌اند و با آن زبان من را تحقیر کردند و تشویق کردند.من نام این زبان را زبان خانه می گزارم.

زبان خانه فهمش کار دشواری است و اگر یک موسسه زبانشناسی یا روانشناسی بگوید که ما یک تحقیقاتی را روی فلان فرهنگ انجام داده‌ایم مثلاً این زبان وجود دارد یا ندارد فقط آنها نمایه‌ها و ظاهر آن فرهنگ را می‌توانند شناسایی کنند به خاطر آنکه اول از همه زبان خانه خصوصیتی در تعلقات و احساس دلبستگی دارد پس نخستین جنس دلبستگی انسان در اینجا شکل می‌گیرد پس اگر یک پژوهشگری زبان خانه‌اش با زبان خانه فرهنگ دیگری همخوان باشد خوب طبیعتاً  قادر به فهم آن زبان خواهد بود اما اگر نایکسانی خانگی وجود داشته باشد حتی اگر پژوهش‌های علمی مستند و دقیق داشته باشند چون این ساحت تعلقات و حس‌های عمیق است پس منحصر به نظام تربیتی است…

راه دوم راه خروج از زبانخانه است که بدان زبان ادبی می گویم. زبان ادبی همچنان که مشاهده می‌کنید وابسته به زبان هر ملتی متفاوت است و این نشان می‌دهد خانه هر سرزمینی متفاوت است و اندیشه‌های قومی و قبیله‌ای متفاوت است پس ما اینجا زبان ادبی داریم که کارش  مرمت زبان خانه هر یک از ما است آنجایی که من یک سری شیدایی‌ها، غم‌ها، ناراحتی‌ها، تحقیرها وتجلیل‌های گوناگون، پاداش‌ها مجازات‌های متفاوت را دریافت کردم و یا به تعبیر روانشناسان رفتاری تقویت‌های مثبت و منفی و تنبیه را دریافت کردم آن گاه به چنین فرآیند ادبی نیاز دارم تا همه آنها را به شعر و بیان و صرف و نحو و لحن هدایت کنم تاهمه آن وابستگی های خانگی را فریاد بزنم و آنها را در سوگی یا تراژدی و طنین حماسی و یا در کمدی توانمدانه درمان کنم…

سوم  ما در روند رشد روانی جایی این تفاوت‌ها را نخواهیم داشت و آن ورود به زبان علمی می‌باشد.زبانی که جهانی است و می‌تواند تمامی چیزهایی را که یافته ای مشاهده پذیر و یا همگانی است به صحنه بیاورد: فیزیک، پزشکی، شیمی زبانشان جهانی است. پس ما نمی‌توانیم بگوییم که شیمی و فیزیک فرهنگی داریم . پزشکی که در کشور دیگری تحصیل کرده است اما با زبان علمی هم در داخل و  هم در خارج می‌تواند بیمار ببیند. زمانی که من برای تدریس  درس هیلگارد دعوت شدم کتابی بود که اصطلاحات مشترک علمی را هم به فارسی برگردانده بود و من بیشتر از خود مرور اصلی کتاب باید یک به یک معادل ها را پیدا می کردم همین مسئله من را بر این داشت که نهایتاً با یاری همان ترجمه ها و کتاب اصلی  هیلگارد خودم کتاب کمک درسی هیلگارد را تالیف کنم…اما به طور کل می خواهم بگویم که زبان علمی مرحله درک و دریافت زبان مشترک انسان هاست…

-پس فلسفه مشاهده شما جهان شمول است و فقط مختص ایرانیان نیست؟

 ممکن است اینطور باشد.! در ادامه مراحل روان، بعد از مرحله علمی می‌رسیم به زبان فلسفی و زبان فلسفی نیز زبان جهانی است و این‌ها درباره مفاهیمی چون هستی، جهان‌شناسی،الهیات،اخلاق،… هستند که از زبان خانه و ادبی فراتر و دربرگیرنده تر است. و بعد از آن زبان هنری است که آن را در کلمه نخستین آن باز میشناسم یعنی “هونر” برگرفته از واژه سانسکریت “سونر” به معنای فضیلت انسانی که به نظر راه آفرینش زبانی است که دیگر در گرو وابستگی های حقیرانه نیست. ما می‌توانیم از طریق زبان هنر یک افقی پیش رو داشته باشیم باید پاسدار خانه تازه یافته خودمان باشیم و همه کمبودها و نقایصمان را  که در خانه نخستین تجربه کردیم صرفاً  با یاری روان های آزاد که زبان علمی و فلسفی و هنری را می پیمایند در خانه خود آرام بگیریم… این مراحل رشد روانی است.

-به همین خاطر به آنها گردونه زبان می گویید؟

من معتقدم که اول از همه آن سیر زمان تاریخی که از گذشته شروع شده و به جلو می‌رود تنها به عنوان نوعی از زمان شناخته شود. ، این زمان فرمی از هندسه است و تمام هندسه زمانی ما نیست. زیرا هندسه زمانی می‌تواند چرخه‌ای هم باشد،تعارضی و توازنی هم باشد ،ما در فلسفه یمانی میرداماد با تبیین زمان دهر نیز مواجه می شویم.همه این زمان ها برای روان آدمی مهم اند و بایستگی بنیادی دارند.به همین خاطر نمی توانم مراحل رشد را تنها خطی رو به بالا یا پایین متصور شوم و ترجیح می دهم از نام گردونه های زبان استفاده کنم تا کلیت زمان هر زبان در آن آشکار شود.

شما بالاترین درجه رشد روانی یک انسان را در فلسفه خویش زبان هنری قرار داده‌اید نظر شما در رابطه روانکاوی و هنر چگونه است و آیا می‌توان گفت که یک روانکاو هنرمند است؟

 طبیعتاً باید اینگونه باشد و کسی که مدعی روانکاوی است کسی نیست که صرفاً فارغ التحصیل  رشتهروانشناسی است که دوره فرویدی و یونگی هم گذرانده است که حالا به او بگویند روانکاو و این‌ها بیشتر شبیه تعارفات نهادهای اجتماعی و سازمانی است .روانکاوی درباره مباحث عمیق انسانی است و اصلاً هم  شوخی‌بردار نیست. و چیزی که فراتر از این تعارفات باید به آن پرداخت روانکاو چون کاونده روان و روان به واسطه وسعت و فراخی که دارد از  خیزاب‌های مختلف و از جزر و مدهای مختلفی تبعیت می‌کند از دالان‌ها و کاریزهای مختلف رد می‌شود به خاطر همین نمی‌شود که به سادگی گفت روانکاو صرفاً متخصص در رشته‌ای است حتماً باید در زمینه ادبیات و پذیرش زبان خانه  اشراف داشته و به زبان علمی رسیده باشد و مفاهیمی مانند مرگ، خدا، هستی، جهان که این‌ها همان حوزه‌های فلسفی هستند را ژرفکارانه بپیماید. ازهمه آنها مهمتر راه ارزش‌ها و ضد ارزش‌های انسان را که در زمینه هنر یا سونر پیدا می‌شود را پیدا کند به خاطر همین است که روانکاو اگر حتی اگرهنرمند نیست حتماً باید پیوند عمیقی با هنر، فلسفه ،علم و ادبیات داشته باشد در غیر این صورت من فکر نمی‌کنم روانکاوی راهنمای  مناسبی بتواند پیدا کند.

در صحبت‌هایتان اشاره کردید به روانکاوی‌های تحلیلی که جا افتاده مثل یونگی و پرداختن به کهن الگوها اما به نظر می‌آید روانکاوی کاری ظریف‌تر از این حرفاست و مثل یک هنر می‌ماند شاید بتوان گفت هنر روانکاوی و گویی خود روانکاوی کردن یک هنر می‌باشد و تشبیهی مثل یک پیکرتراش مانند میکل آنژ مثل او که مجسمه‌ای را که می‌خواهد با سنگ مرمر بسازد باید بداند کجا تیشه بزند کجا آرام‌تر و کجا ضربه سهمگین‌تر بزند چون اگر اشتباه بزند سنگ ترک عمیق برمی‌دارد. اما شما به ظرافتی اشاره می‌کنید که می‌توان به دان گفت هنر روانکاوی و روانکاوانی مثل فروید و دیگران همیشه در مورد هنرمندان زمانه خود و پیوند با روانکاوی سخن گفتند  و پشت سر آنها حرکت کردند

از زمانی که نظریه لوح سفید لاک مطرح شد این ذهنیت در خیلی از متفکران ایجاد شد که ما خیلی از چیزهایی را خودما نمی‌سازیم و تجربه می‌کنیم و از آنها می‌آموزیم  اما واقعیت به اینجا ختم نمی‌شود! اگرچه  روان انسان در رده لوح سفید هم موجودیت دارد یعنی می‌تواند اراده بکند که خیلی از چیزها را پدیدار کند و خودش خلق بکند ولی چیزی که در پشت آنها است یک سری توانش است و توانش ها حکایت از این ندارند که انسان در بدو تولد ذهنش لوح سفید است. اینجاست که ما یک پدیداری هستیم تکینه شده یا کثرت منسجم از مجموعه محرک‌های مختلفی که ما را به وجود آورده مثل تاریخ و تربیت و سرشت و ضریب هوشی و عوامل مختلفی که  همبستگی‌های این  تکینگی را می‌سازد و فرد  را شکل می‌دهد. ما اینجا نیازمند کاوشیم. انسان در روانکاوی صرفاً نمی‌سازد، تلقین یا صرفاً هیپنوتیزم انجام نمی‌دهد یا سعی نمی‌کند معیاری بسازد و در ذهن دیگران آن را بکارد بلکه اتفاقاً روانکاو خاصیتش این است که خیلی از چیزها را بکاود و کشف کند چیزهایی که در نهادش وجود داشته است و از آنها دور افتاده است مثلاً که من یک سری کشش‌ها و گرایش‌هایی دارم که این کشش‌ها و گرایش‌ها برای من ناپیدا هستند و این ناپیدایی از یک طرف و از یک طرف هم برای من حس می‌شوند و از طرف دیگر سبک زندگی من جور دیگری شده است و ظاهراً با آن گرایش‌هایی که برای خودم ناشناخته است هم همسو نیست. پس اینجا روانکاو شبیه یک پیکرتراش است غبارها  را می‌زداید و سعی می‌کند هر آن چیزی که پوشیدگی ایجاد کرده است کنار بزند تا ما را نزدیک‌تر بکند به آن چیزی که در سرشت و نهاد و فطرت ماست

-پس آیا میتوان گفت روانکاو یک هنرمند است؟

اگر بگوییم پیکرتراش یک هنرمند است پس این را هم میتوانیم بگوییم

با توجه به تعریفی که از روان تحلیلی های امروزه داشتید پس اینها به جای صیقل دادن و زدودن غبار، گویی چیزی به انسان اضافه می‌کنند انسان را سبکبالتر نمی‌کنند

 ما امروز در دنیایی زندگی می‌کنیم که هجمه عظیم اطلاعات بسوی هر یک ازما است چیزی که وجود دارد این است که افراد فکر می‌کنند هر چه چیزهای بیشتری را به دست آورند آرامش بیشتری هم به دست می‌آورند اما متاسفانه هجوم اطلاعات ذهن برخی دانشمندان ما را هم کور کرده به عنوان مثال هیچ پژوهشگر حرفه‌ای از طریق سرچ اطلاعات یادگیری درستی نخواهد داشت. زیرا یادگیری یعنی تغییرات نسبتا دائمی رفتار ، ما خیلی از وقت‌ها کارهای حافظه‌ای و به خاطر سپردن را با یادگیری اشتباه می‌گیریم اینجا چیزی که خیلی مهم است یادگیری یعنی کوشش، شجاعت دانستن، شجاعت یعنی مغز شما باید چیزی را به عنوان تجربه خودش شکل بدهد و اگر نتواند شکل بدهد آن را یاد نگرفته است صرفاً به صورت یک مجاز و تصویر به یاد سپرده است کسانی که امروزه مطالعات اینترنتی انجام می‌دهند متوجه می‌شویم که چقدر دچار انحراف منابع می‌شوند ، مثلاً خیلی اطلاعات در اینترنت هست و خیلی‌ها نیست یک سری اطلاعات تحریف شده است یک سری از اطلاعات صحت آنها به درد کسب اطلاعات می‌خورد. یادگیری کوششی است که یک انسان می‌کند، فریادی، خنده‌ای ،گریه‌ای، احساسی که از ژرفای درونش بر بیاید کمبودها و نارسایی‌های زندگی‌اش را نشان داده و او را وادار می‌کند که از خانه فراتر برود و به ادبیات،علم، فلسفه و هنر بپردازد پس اینجا اگر من بخواهم چیزی را یاد بگیرم نیازمند کاری هستم که ضرورتاً هوش مصنوعی نتواند آن را انجام بدهد زیرا هوش مصنوعی خودش یک موجودی است که خودش را رشد می‌دهد اما تفاوت او با یک انسان چیست؟ هوش مصنوعی می‌تواند متخصص شود ولی یک انسان باید نفس خودش را در زندگی ایفا کند و پیوسته باید در حال تکامل نفس خودش باشد پس اینجاست که روانکاوی کمک می‌کند و بر اساس تکامل نفس راه‌هایی که مانع دارند را هموار می‌کند راه‌هایی که ظاهراً هموار هستند را سعی می‌کند پاسداری کند و راه‌هایی را که فریفتار هستند را سعی می‌کند پالایش کند پس به خاطر همین کار یک روانکاو،شبیه کار یک هنرمند است از جهات و حیثی که باید راه ارزش‌های یک انسان پیموده بشود و حال انسان در مسیر یادگیری خوب شود. اصلاً اگر از ما بپرسند چرا حال یک انسان بد است نیازی نیست که این همه دکان و دستگاه تحلیل‌های کودکی و غیره را داشته باشیم ملاک مشخصی از زمانی که یک انسان از ارزش‌های خود فاصله بگیرد حالش بد است .زمانی که انسان هویت خود را نمی‌شناسد و در راستای هویت خودش اقدام نمی‌کند حالش بد است. زمانی که یک انسان خود را گرفتار شرایط می‌کند و از فهم  پیمان بهانسان بودن خودش را دور می‌کند حالش بد است، زمانی است که انسان اراده و انتخاب را نمی‌فهمد و صرفاً آن چیزی که بر او گذشته را می‌فهمد حالش بد است، خب پس روانکاو سعی می‌کند این‌ها را به او نشان دهد و راهش را هموارتر کند…


[1] psycholoy

[2]bios

[3] Cradi(cardio)

[4] انشتان و انیسان در فارسی کهن که به نسیان و انسان در عربی تبدیل شده:موجودی که داستانی گمشده دارد

[5]

[6] psychoanalysis

[7] از نسبت های چهارگانه

[8] psychi